هفتاد و دو پروانه، پروانه ی فرزانه شمع رخ حق دیدن، رفتند چو مستانه، رفتند همه مه رویان، لا حول و لا گویان آن منزل توست نی این، رفتند از این خانه، از ساغر دل داده، مدهوش و افتاده از پیر خراباتش، تا کودک دردانه، پیراهن خود بینی، از تن بدر آوردند تا که نشود حایل، بین خود و جانانه ...
آی-ویدئو