یکی بود، یکی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمهایی داشت محکم و قرص، ایّام جشن بود، جشن پیروزی، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول حمله کرد به این جشن! غولی که می خواست کلی از این شهر رو ببلعه! همه نگران شدن گفتن با این غول چیکار کنیم ... اما پیرِ مُرادِ جمع گفت باید تازه نفس ها برن با غول بجنگن! قرعه به نام جوانها افتاد ...(سکانس برگزیده آژانس شیشه ای)
آی-ویدئو