در بخشی از کتابش خواندم: «شاعر را به بیمارستان بردیم، منتظر این حادثه بودیم با آنوضع خوردن، افراط در سیگار، مادر غصه های دیگران بودن، وقتی دربیمارستان لباس به تنش می کردندیک اسکلت شده بود.همسرش که خیلی دوست داشت و عاشقش.بودمدامتحقیرش میکردولگردان دربیمارستان بدیدارش آمدند همه در دست خوشه های انگور داشتند همه شعرهای شاعر را با هم می خواندند شاعر فقط به آن ها لبخند می زد از پزشکان نفرت داشت.»...
آی-ویدئو