می چرخید و می گفت: «خدایا شکرت! خدایا شکرت!» به هول از جا بلند شدم و بچه را از دستش گرفتم و گفتم: «چه خبر شده. بچه را چه کار داری؟! تیم بچه هنوز یک ماهش هم نشده! چله گی دارد! دیوانه اش می کنی!» شانه هایم را گرفت و تکانم داد! بعد سرم را بوسید و گفت: «قربان تو و بچه ات بروم که این قدر خوش قدم اید!» کتش را از جا لباسی برداشت. ماتم برده بود. گفتم: «کجا؟!» گفت: «می روم بچه ها را خبر کنم! امام دارد ...
آی-ویدئو