جعفر ساکت و بی حرکت گوشه ای از اتاق نشسته بود......چشمانش نغمه غم انگیزی را تداعی میکرد.....به گلهای کم رنگ غالی زل زده بود.......و اشک در چشمانش حلقه زده بود......ناگهان خواهرش از راه رسید و فریاد کشید...............مـــــــــا مــــــــــان بیا جعفر ریده
آی-ویدئو