پیرمردی ناتوان افتاده بود
زخمی و نالان کنار جاده بود.
در خیالم زنده شد یادِ پدر
پس نمودم لحظهای در اون نظر.
رفتم و دستش گرفتم ناله کرد
گفت با سوزِ درون، مُردم زِ درد.
آهِ او آنقدر تاثیرم گذاشت
که وجودم دیگر از غم جا نداشت.
بر سر و رویش غبارِ برف بود
گرچه لب بسته ولی پر حرف بود.
عاقبت او را گرفتم روی دوش
راه افتادم، ولیکن در خروش.
من در این شهرِ بزرگ و پُر صدا
کس ندیدم که دهد یاری به ما.
بر زمین بنهادمش از خستگی
عشق آنجا مرده از دلبستگی.
پیرمردِ داستان جان داده بود
کودکانه چشم را بنهاده بود.
آی-ویدئو