تماشای ویدئو دکلمه یاد پدر سجاد کرمی نامیوندی شعر سلمان کرمی از آی-ویدئو

پیرمردی ناتوان افتاده بود زخمی و نالان کنار جاده بود. در خیالم زنده شد یادِ پدر پس نمودم لحظه‌ای در اون نظر. رفتم و دستش گرفتم ناله کرد گفت با سوزِ درون، مُردم زِ درد. آهِ او آنقدر تاثیرم گذاشت که وجودم دیگر از غم جا نداشت. بر سر و رویش غبارِ برف بود گرچه لب بسته ولی پر حرف بود. عاقبت او را گرفتم روی دوش راه افتادم، ولیکن در خروش. من در این شهرِ بزرگ و پُر صدا کس ندیدم که دهد یاری به ما. بر زمین بنهادمش از خستگی عشق آنجا مرده از دلبستگی. پیرمردِ داستان جان داده بود کودکانه چشم را بنهاده بود.
16 مرداد 1399
آی-ویدئو
ویدئو های مرتبط