صبح است و ژاله میچکد از ابر ِ بهمنی، برگ صبوح ساز و بده جام یک منی، در بحر مایی و منی افتادهام بیار، می تا خلاص بخشدم از مایی و منی، خون پیاله خور که حلال است خون او، در کار ِ یار باش که کاریست کردنی، ساقی به دست باش که غم در کمین ِ ماست، مطرب نگاه دار همین ره که میزنی!
آی-ویدئو