فکر میکنم خیلی خوشحالم،خیلی خوشحال،در یک روز سبز پاییزی،دیوانه وار راه میرم،به سختی حرکت میکنم،جم و جور میکنمو و محو میشم،به نظر زندگی بیشتر از یه سفر بدون انتهاس،من فقط میخام همه اونارو از دست بدمو خودمو دوباره پیدا کنم،من به عهده ی خودم هستم،من به عهده ی خودم هستم،من به وجدان نیازی ندارم،تا به من بگی چه حسی داشته باشم،من به این چشمای خسته نیازی ندارم تا روی چیزای مخفی تمرکز کنه،من به کسی نیاز ندارم تا به من بگه که کی هستم،لعنت به قلب شکسته،دوباره از هم میپاشم
آی-ویدئو