عشق تو آورد قدح پر ز بلای دل من
گفتم می می نخورم گفت برای دل من
عشق چو خون خواره شود رستم بیچاره شود
کوه احد پاره شود آه چه جای دل من
...
عشق از اول سرکش و خونی بود
تا گریزد آنکه بیرونی بود
...
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه می دانی ز عشق
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز می آید به دست
....
گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک را ز میان
وز نو فلکی دگر چنان ساختمی
کازاده بکام دل رسیدی آسان
....
آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره ز
آی-ویدئو