دیدمت صبحدم در آخر صف ، کوله سرنوشت در دستت
کوله باری که بود از آن پدر، و پدر رفت و هِشت ، در دستت
گرچه با آسمان در افتادی، تا که طرحی دگر دراندازی
باز این فالگیر آبله رو، طالعت را نوشت در دستت
بس که با سنگ و گچ عجین گشته ، تکّه چوبی در آستین گشته
بس که با خاک و گِل به سر برده ، می توان سبزه کشت در دستت
آی-ویدئو