من غلام قمرم، غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو، جز سخن گنج مگو
ور ازین بیخبری، رنج مبر، هیچ مگو
دوش دیوانه شدم، عشق مرا دید و بگفت
آمدم، نعره مزن، جامه مدر، هیچ مگو
گفتم: ای عشق، من از چیز دگر میترسم
گفت: آن چیز دگر نیست، دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخنهای نهان خواهم گفت
سر بجنبان که بلی، جز که به سر هیچ مگو
قمری، جانصفتی در ره دل پیدا شد
در ره دل چه لطیف است سفر، هیچ مگو
گفتم: ای دل چه مَهست این؟ دل اشارت میکرد
که به اندازهٔ توست این، بگذر هیچ مگو
آی-ویدئو