بتی دارم که گِردِ گُل ز سنبل سایه بان دارد، بهارِ عارضش خطی به خونِ ارغوان دارد، غبارِ خط بپوشانید خورشیدِ رخش یا رب! بقای جاودانش ده که حُسنِ جاودان دارد، چو عاشق میشدم گفتم که بردم گوهرِ مقصود، ندانستم که این دریا چه موجِ خون فشان دارد، ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که میبینم، کمین از گوشهای کردهست و تیر اندر کمان دارد، چو دامِ طره افشاند ز گردِ خاطرِ عشاق، به غمازِ صبا گوید که رازِ ما نهان دارد!
آی-ویدئو