دانلود رمان برگ و باران هر چه هم به نیکو اصرار می کرد که خوب خواهد شد، به قول قدیم مرغ نیکو یک پا داشت و از تصمیمی که گرفته بود منصرف نمی شد.سپنتا هر موقع خیره به چشمان این دختر می شد خود را می باخت و غرق چشمان زیبای او می شد و حرف زدن از یادش می رفت. چشمان او رنگین کمانی بی نظیر بود
https://www.1roman.ir/
آی-ویدئو