عمر بگذشت دریغا که دگر وقت نماند
غیر این جامه کهنه به تنم رخت نماند
جامه البته کجا خواسته اهل دل است
این نشانی است بدان آدمی خوشبخت نماند
پادشاهی که همه جامه ی او زر بودی
عاقبت رخت سفر بست و سر تخت نماند
حسرت از عمرگرانی است که بیهوده گذشت
ور نه بهرام بمُرد و یل سرسخت نماند
حال با مرکب امید به نومیدی بتاز
نافعی چند صباح دگری وقت نماند
......
تقدیم به هم میهنان عزیزم.
shabesheEr_alinafei
آی-ویدئو