در روزگاران قدیم دزدی بود كه از روی فقر و نداری به دزدی روی آورده بود اما هنوز اخلاق جوانمردیش رو از دست نداده بود. یك شب برای دزدی به یك كارگاه حریربافی رفته بود. اما دید كه چراغ كارگاه روشنه و مرد حریرباف هنوز مشغول كاره.خواست برگرده كه متوجه شد حریرباف ضمن كار، با خودش چیزی میگه. به دقت گوش داد و این حرف رو شنید: « ای زبان سرخ! خواهش میكنم دست از سر من بردار و فردا سر من رو به باد نده.» فكر میكنین قضیه چی بود؟
#فردای ما را در محیط های زیر دنبال كنید:
FardaeMaINTV.blogspot.com
Facebook/Fardae
آی-ویدئو