داستانش درازه، در روزگاران قدیم دو دوست بودند که كارشون خشتمالی بود . از صبح تا شب خشت درست می كردن و مزد بخور و نمیری میگرفتن . یک روز ظهر که هر دو خیلی خسته و گرسنه بودند ، یكی شون گفت :« هر چقدر كار میكنیم باز هم این پول فقط كفاف خرید نون رو میده. بهتره تو بری كمی نون بخری و من هم تو این فاصله كار كنم و خشت بیشتری بزنم.» دوستش با پولی که داشتن ، رفت تا نون بخره اما...
لطفا like, share,subscribe فراموش نشه!
-
#فردای ما را در محیط های زیر دنبال كنید:
FardaeMaINTV.blogspot.com
Facebook/FardaeMa
آی-ویدئو