داستان خوانی
داستان کوتاه بهار، با صدای هوشنگ مرادی کرمانی
هر روز که از مدرسه می آمد، روی سنگ بزرگی می نشست و با دسته ی کیفش بازی می کرد. انتظار می کشید. انتظار قطاری که رد شود، مسافرها را ببیند و برای شان دست تکان دهد.
مسافرها پشت پنجره ی قطار می ایستادند و برای دخترک دست تکان می دادند. قطار تلق تلوق می کرد و می گذشت. چهره ها و دست ها در پنجره ها و در خطی تند محو می شدند...
آی-ویدئو